جوجه صهيونيست هارواردی

ژوئیه 25, 2008

واشنگتن پست چند وقت پيش مقاله‌ای از يکی از نوچه‌های آلن درشوويتز، وکيل صهيونيست و استاد حقوق دانشگاه هاروارد، چاپ کرد که در آن به کتاب «الکتاب في تعلم العربية» تاخته بود که تبليغ ناسيوناليزم عربی و افراطی‌گری ضدآمريکايی‌ست. اين‌ها را نوشته که بگويد مراکز مطالعات خاورميانه که از وزارت آموزش و پرورش دولت آمريکا پول می‌گيرند، تبليغ ضدآمريکايی می‌کنند و بايد درشان تخته شود يا تحت مراقبت بيشتر قرار بگيرند و صهيونيست‌ها و ميهن‌پرستان بيشتری استخدام کنند که مبادا در دانشگاه‌ها کسی به آمريکا و اسرائيل بگويد بالای چشمتان ابروست يا اين‌که خدای ناکرده دانشجويان معصوم شست‌وشوی مغزی شوند که اسرائيل اخ است (آخر مشکل‌شان اين است که حتی در آمريکا کمتر کسی پيدا می‌شود که هم در مطالعات خاورميانه باسواد باشد و هم فکر کند که اسرائيل مملکت شير و عسل است. اگر باشد می‌شود ديوانه‌ای از نوع آلن درشوويتز حقوق‌دان يا مثلآ برنارد لوييس مورخ).

به هر حال. چند نفری تا حالا جوابهای خوبی داده‌اند که می‌گذارم اين‌جا. بخوانيد:

1- joel pollak response number one

2- joel pollak response number two

3- joel pollak response number three

شما هم لينک بدهيد. راستی من تصميم گرفته‌ام باز هم بنويسم. حالا مگر اين‌که تصميمم عوض شود.

انتحار در فلوريدا کيز

مارس 21, 2008

نوروز به کاممان تلخ شد با خواندن اين خبر. امروز يکی از خواهران يا برادران انقلابی طی حادثه‌ای در آب‌های فلوريدا به ديار باقی شتافت:

يک سفره ماهی روز پنج‌شنبه بر دکه‌ی قايقی نزديک ساحل فلوريدا کيز پريد و زنی را به دکه کوبيد و کشت. به گفته‌ی خورخه پينو، از مسؤولان کميسيون حفاظت از ماهی‌ها و حيات وحش فلوريدا، اين اتفاق «تصادفی عجيب» بود.

به گفته‌ی پينو، مقتول با خانواده‌اش سوار قايقی در اقيانوس اطلس، نزديک شهر ماراتون در فلوريدا کيز بود که «يک سفره ماهی بزرگ از آب بيرون جهيد و با او برخورد کرد». بر اثر تصادم، زن به پشت پرتاب شد و سرش به دکه خورد. بازرسان ابتدا گفته بودند که يکی از نيش‌های سمی جانور به تن او فرو رفته است، ولی بعدآ اعلام شد که اثری از سوراخ نيش در بدن زن وجود ندارد.

قرار است جنازه‌ی زن کالبدشکافی شود.

گابريلا فرارو سخنگوی کميسيون حيات وحش گفت «ما اعتقاد داريم که اين زن در اثر برخورد با سفره ماهی عقابی خالخالی فوت کرده است».

به گفته‌ی فرارو، اين سفره ماهی حدود 36 کيلوگرم وزن داشته و گستره‌ی بالش بين 1.5 و 1.8 متر بوده است. قايق با سرعت حدود 40 کيلومتر در ساعت در حرکت بود که حيوان با زن برخورد کرد، و منجر به کشته شدن هردو شد.

بازرسان گفتند که زن مقتول جودی کی زاگوسکی، 57 ساله، از پيجون ميشيگان بوده است.

سفره ماهی‌های عقابی خالخالی معمولآ در آب‌های گرم و استوايی يافت می‌شوند و غالبآ در نزديکی صخره‌های مرجانی ديده می‌شوند. بر اساس اطلاعات وب‌سايت موزه‌ی تاريخ طبيعی فلوريدا، اين سفره ماهی‌ها ممکن است تا 2.5 متر عرض داشته باشند و دو تا شش عدد نيش سمی کوتاه نزديک قاعده‌ی دم شلاق‌مانندشان دارند.

اين سفره ماهی‌ها معمولآ نزديک سطح آب شنا می‌کنند و ممکن است بيرون بپرند، هرچند به طور کلی از انسان‌ها دوری می‌جويند.

پينو گفت که «تمام سفره ماهی‌ها هر چند وقت يک‌بار از آب بيرون می‌جهند ولی تصادف آن‌ها با کشتی و قايق قطعآ بسيار نادر است».

در سال 2006، يک سفره ماهی عقابی خالخالی بر قايق ديگری در آب‌های فلوريدا جهيد و با نيشش قلب مرد 81 ساله‌ای را شکافت. اين مرد زنده ماند.

استيو اروين، مجری برنامه‌ی تلويزيونی «کروکوديل هانتر»، هنگام فيلم‌برداری در صخره‌های مرجانی بزرگ استراليا در 2006، توسط نوع ديگری از سفره ماهی کشته شد. او بعد از اين‌که نيش سفره ماهی قلبش را شکافت مرد.

 

از صفر تا سيب

مارس 10, 2008

چند ماه پيش:

– بابا آخرين شماره چيه؟

– آخرين شماره وجود نداره.

– چرا؟

– چون هر شماره‌ای رو که فکر کنی آخرين شماره است، باز هم می‌تونی بهش يکی اضافه کنی.

– آهان. می‌تونی از يک ميليون تا يک برعکس بشمری؟

چند روز پيش:

– بابا فهميدم last number چيه.

– جدی؟ چيه؟

– apple

– [می‌خندم. ديگر چه‌کار کنم؟]

– چون به apple نمی‌تونی يک اضافه کنی.

by every means

مارس 9, 2008

ژان پل سارتر در پيش‌گفتارش بر «ستمديدگان زمين» فرانتز فانون (ترجمه‌ی انگليسی):

Demanding yet denying the human condition makes for an explosive contradiction. And explode it does, as you and I know. And we live in an age of conflagration: it only needs the rising birth rate to worsen the food shortage, it only needs the newly born to fear living a little more than dying, and for the torrent of violence to sweep away all the barriers. In Algeria and Angola, Europeans are massacred on sight. This is the age of the boomerang, the third stage of violence: it flies right back at us, it strikes us and, once again, we have no idea what hit us. The «liberals» remain stunned: they admit we had not been polite enough to the «natives,» that it would have been wiser and fairer to grant them certain rights, wherever possible; they would have been only too happy to admit them in batches without a sponsor to that exclusive club – the human species; and now this barbaric explosion of madness is putting them in the same boat as the wretched colonists. The metropolitan Left is in a quandary: it is well aware of the true fate of the «natives,» the pitiless oppression they are subjected to, and does not condemn their revolt, knowing that we did everything to provoke it. But even so, it thinks, there are limits: these guerrillas should make every effort to show some chivalry; this would be the best way of proving they are men. Sometimes the Left berates them: «You’re going too far; we cannot support you any longer.» They don’t care a shit for its support; it can shove it up its ass for what it’s worth. As soon as the war began, they realized the harsh truth: we are all equally as good as each other. We have all taken advantage of them, they have nothing to prove, they won’t give anyone preferential treatment. A single duty, a single objective: drive out colonialism by every means. And the most liberal among us would be prepared to accept this, at a pinch, but they cannot help seeing in this trial of strength a perfectly inhuman method used by subhumans to claim for themselves a charter for humanity: let them acquire it as quickly as possible, but in order to merit it, let them use nonviolent methods. Our noble souls are racist.

به حمله‌ی مرد مسلح فلسطينی به يشيوای مرکاز هاراو بيت‌المقدس فکر می‌کنم و به قتل هشت طلبه‌ی جوان يهودی. چه احساسی دارم نسبت به اين حمله؟ مهم نيست. اگر احساس دل‌خنکی هم بکنم، که راستش نمی‌کنم (بيشتر از هرچيز احساس ناراحتی می‌کنم)، اين احساس به هيچ دردی نمی‌خورد و معيار هيچ چيزی نيست. ولی آيا اين حمله توجيه اخلاقی دارد؟ راستش حتی به همين سؤال هم شک دارم. کدام اخلاق؟ اخلاقی که بردگان را فروتر می‌کوبد و به برده‌داران اجازه می‌دهد که سطله‌ی خود را محکم‌تر کنند؟ اگر سارتر باشد به منی که اين حمله را، حتی برای لحظه‌ای، در ذهن خودم تقبيح می‌کنم می‌گويد: تو خفه شو. تويی که در آمريکا نشسته‌ای و مالياتی که بابت خريد کتابِ «ستمديدگان روی زمين» داده‌ای خرج ارتش آمريکا و اسرائيل شده است. تو هم شريک جنايت سيستماتيک هولناکی هستی که مردی را به جايی رسانده که به يشيوا برود و طلبه بکشد. تويی که پول مالياتت به اسرائيل کمک می‌کند که بنتوستان‌هايی که در آن فلسطينيان را زندانی کرده آرام آرام تبديل به قفس‌ حيوانات کند. پس خفه شو. اگر خودت هم در ناف آمريکا پس‌فردا به‌دست يک فلسطينی کشته شوی به ناحق نبوده. تو از اين‌جا خرج سلاخی او را می‌دهی، هرقدر که پشت سرش عليه اين سلاخی فرياد کنی. او هم حق دارد بيايد سراغت و بعد از کشتن‌ات تصميم بگيرد که ابراز تاسف بکند يا نکند.

استعمار بايد برود. به هر قيمتی و هر وسيله‌ای. حتی اگر يشيوای مرکاز هاراو پرورش‌دهنده‌ی بعضی از هارترين صهيونيست‌ها و نژادپرستان اسرائيلی نبود، از آنجايی که بخشی از نظام استعمار و استثمار فلسطينيان است، هدفی موجه است. من با نويسنده‌ی آن مقاله‌ی انتفاضه‌ی الکترونيکی، که برايش احترام زيادی قائلم، مخالفم که کشتن غيرنظامی را در هر شرايطی محکوم می‌داند. تمايز نظامی و غيرنظامی در اين شرايط بی‌معنی‌ست و فقط استعمار را تداوم می‌بخشد.

يکی از بهترين دوستان من، و تعدادی از آشنايان نزديکم، اسرائيلی هستند. صهيونيست نيستند ولی در اسرائيل به دنيا آمده‌اند و بزرگ شده‌اند. آن‌يکی که دوست خوبم است از بيشتر کسانی که می‌شناسم در طرفداری از فلسطين فعال‌تر است، و مشکلات اين طرفداری را هم به جان خريده. بسيار ساده‌انگارانه و احمقانه است که «اسرائيلی» و «صهيونيست» را هم‌معنا بدانيم (آن‌طور که مثلآ تلويزيون ايران اين‌کار را می‌کند). احساساتِ ضديهود حال من را به هم می‌زنند، چه از زبانِ نژادپرستانِ نونازی باشند و چه از زبانِ مسؤولان دولتی ايرانی و غيرايرانی. ولی اين تمايزها در جنگِ اسرائيل با فلسطينيان ارزش ثانوی دارند. مفهوم اصلی استعمار است. و من هرقدر که با خودم کلنجار می‌روم می‌بينم که نمی‌توانم از هيچ نوع حمله‌ای به استعمار انتقاد کنم.

ملی‌گرايی و قرمه‌سبزی

مارس 7, 2008

نه اين‌که فکر کنيد زندگی من در کلاس فارسی‌ام خلاصه می‌شود ها. ولی خوب اين روزها اتفاقات بامزه‌ی زيادی آن‌جا می‌افتد. چيزهای ديگر هم هست که بايد به‌صورت تئوريک‌تر درباره‌شان بنويسم. مثلآ موضوع فنومنولوژی crush (که هيچ مدلی نمی‌توانم ترجمه‌اش کنم. اگر توصيه‌ای داريد لطفآ بنويسيد) که فکر می‌کنم مطلب بعدی باشد.

به هر حال. دانشجوهای سال دوم فارسی در دانشگاه ما بايد دو کتاب بخرند. دومی‌اش کتابی‌ست به نام proficiency in persian – book 2 نوشته‌ی پروفسور مهدی مرعشی. من از اين کتاب بيشتر برای مکالمه استفاده می‌کنم، و گاهی هم از روی بعضی مطالبش ديکته می‌گويم. ولی راستش با وجود اين‌که مطالب متنوع و خوبی دارد، اصلآ خوب پرداخته نشده و آدم بايد کلی باهاش ور برود تا بشود چيزی که به کار کلاس بيايد.

يکی از مسائلی که در اين کتاب گاهی آدم را اذيت می‌کند ملی‌گرايی مبتذلش است. يا اقلآ انعکاس ملی‌گرايی مبتذل از روی منابعی که ازشان بهره می‌گيرد. منظورم از ملی‌گرايی مبتذل چيست؟ آن نوع ملی‌گرايی که اولآ عصبانی‌ست و دومآ بی‌ظرافت است و سومآ تبليغ خود را بدون نفی ديگری ممکن نمی‌بيند. «خلیج فارسی ايرانی‌ست نه عرب، احمق‌ها!» «فردوسی ايرانی‌ست نه هندی، حرامزاده‌ها!» «مولانا ايرانی‌ست نه ترک، بی‌شرف‌ها!» (توی يک وبلاگی، نويسنده‌ی عزيز می‌گفت اين حرامزاده‌های کشور برادر ترکيه مولانا را برای خودشان قبضه کرده‌اند در صورتی که پدرسگ‌ها می‌دانند که مولانا ايرانی‌ست. و بعد هم بدون کمترين احساس تناقض يک غزل از مولانا آورده بود که تويش حضرت می‌فرمايد: «نه شرقيم نه غربيم نه بريم نه بحريم – نه از کان طبيعی‌ام نه از افلاک گردانم – نه از خاکم نه از آبم نه از بادم نه از آتش – نه از عرشم نه از فرشم نه از کونم نه از کانم – نه از هندم نه از چينم نه از بلغار و سقسينم – نه از ملک عراقينم نه از خاک خراسانم».)

مجله‌ی نشنال جيوگرافيک را ديده‌ايد؟ اگر ملی‌گرايی هوشمندانه وجود داشته باشد، يک نمونه‌اش اين مجله است. کمتر پيش می‌آيد مطلبی درباره‌ی آمريکا داشته باشد. ولی آن‌طور که کاترين لاتز و جين کالينز نشان داده‌اند، نگاه مجله به جوامع غيرغربی در عکس‌هايش و در نوشته‌هايش طوری‌ست که ارزشهای مردانه‌ی سفيدپوست طبقه‌ی متوسط آمريکايی را ترويج می‌کند. لازم نيست موضوع مورد بحث مجله ملت آمريکا باشد. ظرافتش در اين است که تو را قانع می‌کند که مثل خودش، مثل يک مرد سفيدپوست آمريکايی طبقه‌ی متوسط، دنيا را ببينی. زيبايی را از نگاه او ببينی. زشتی را آن‌چيزی بپنداری که او زشت می‌پندارد. اگر چيزی به‌نظرش عجيب و غريب باشد، تو فکر نکنی آشنا و قابل درک است. و اگر او آن‌را آشنا جلوه می‌دهد، تو فکر نکنی عجيب و غريب است. اگر هم يک‌وقت تناقضی بين ديد تو و ديد او وجود داشت، از بس لامذهب خوشگل و باکلاس و باوقار و بليغ و فصيح است که احساس کنی ايراد از توست: يا احمقی، يا بی‌کلاس، يا بی‌سواد. و بيشتر اين کارها را هم از طريق عکاسی می‌کند.

حالا يک نمونه از ملی‌گرايی کتاب مرعشی بياورم (البته اين يکی از جلد سوم کتاب است). با توجه به اين‌که دانشجويانم توی کلاس داشتند بخش کوچکی از شاهنامه را می‌خواندند (جنگ رستم و اسفنديار)، مطلب بی‌تاريخی بهشان دادم از روزنامه‌ی اطلاعات بين‌المللی، با عنوان «نامگذاری ميدانی در رم به نام فردوسی». در دو بند آخر خبر، آمده است:

[شهردار رم] ضمن ابراز خوشنودی از روابط حسنه دو کشور ايران و ايتاليا و تاکيد بر ارتباط و گفت‌وگوی بيشتر بين اين دو تمدن کهن، اظهار اميدواری کرد که در آينده نزديک، شهر باستانی رم شاهد نصب تنديس‌های مولانا و حافظ نيز باشد.

از سالها پيش، شهرداری رم در کنار تنديس فردوسی تابلويی نصب کرده بود که وی را «شاعر هندی» معرفی می‌کرد! [علامت تعجب در اين‌جا يعنی عصبانيت و عدم ظرافت. يعنی نويسنده‌ی خبر می‌خواسته بگويد: «آن احمق‌های ايتاليايی نمی‌دانستند که فردوسی ايرانی‌ست نه هندی!» ولی چون نمی‌توانسته اين را بگويد، تمام خشم و تعجب خود از اين بلاهت نابخشودنی را ريخته در يک «!» که اگر نمی‌توانسته بر سر ايتاليا بکوبد، اقلآ بکوبدش ته جمله] در مراسم امروز اين تابلو برداشته شد [در اين‌جا نويسنده‌ی خبر يک نفس راحت می‌کشد و ادامه می‌دهد:] و تابلوی ديگری از سوی شهرداری جايگزين آن شد که دربرگيرنده‌ عبارت «فردوسی، شاعر پارسی» می‌باشد [در اين‌جا نويسنده‌ی خبر يک بيلاخ به سمت هندوستان شليک می‌کند ولی يادش می‌رود که زرتشتيان هندوستان را «پارسی» می‌نامند]

حالا چه‌طور می‌توان سنگينی چنين خشونتی را شکست و کمی مضحکه‌ی ملی‌گرايی را با استفاده از خودش (يا اقلآ با استفاده از مدل پيشرفته‌ترش) وارونه کرد؟ اين خبر را که تا انتها خوانديم، گفتم (در حالی که به سختی خنده‌ی خود را کنترل می‌کردم): «خوب بچه‌ها، اين يک نمونه بود از گفت‌وگو و ارتباط بين تمدن‌های کهن ايران و ايتاليا. حالا می‌خواهم يک نمونه‌ی ديگر نشانتان بدهم. تا حالا قرمه‌سبزی خورده‌ايد؟»

بيشترشان نخورده بودند. حميد طبعآ خورده بود و ظاهرآ بلد بود خودش هم درست کند. گفتم سبزی‌های قرمه‌سبزی را نام ببرد تا من روی تخته بنويسم: جعفری می‌شود parsley. گشنيز می‌شودcoriander يا cilantro. شنبليله می‌شود fenugreek. برايشان از اهميت لوبيا قرمز گفتم و ليمو عمانی. و اين‌که بهترين قرمه‌سبزی به نظر من آن است که با گوشت بره درست شود، هرچند بعضی با مرغ درست می‌کنند. بابک می‌گفت که رستورانی در تهران قرمه‌سبزی گياه‌خواری دارد. من هم گفتم که يک‌بار برای يکی از دوستانم قرمه‌سبزی بدون گوشت (با جايگزينی سيب‌زمينی – به توصيه‌ی خودش) درست کردم و راستش خوب از آب درنيامد و از اين به بعد بنا ندارم چنين کاری بکنم (هرچند دارم فکر می‌کنم شايد با قارچ بد نشود). واقعآ لعابی که استخوان بره می‌اندازد را بعيد می‌دانم بشود با چيز ديگری جايگزين کرد.

به هر حال. حتمآ گزارش پيتزای قرمه سبزی، برنده‌ی مقام سوم در گروه «پيتزاهای سنتی» در «المپياد پيتزا» در ايتاليا را ديده‌ايد. دانشجويان من نديده‌بودند. برای همين بعد از اين‌که چند تا عکس قرمه‌سبزی «معمولی» نشانشان دادم، اين فيلم را برايشان گذاشتم. همه می‌خنديدند: به ترکيب قرمه‌سبزی و پيتزا، به هيجان آشپز:‌ «من عاشق قرمه‌سبزی هستم!»‌، و به اين‌که پيتزاپزی می‌تواند فرصتی باشد برای حمل پرچم و گوش‌دادن به سرود ملی. پاکيزگی پرچم و ميهن کجا و بوی پيتزا و قرمه‌سبزی؟

روبات

مارس 6, 2008

پسرم روی تکه مقوايی که محافظ کتابی بوده که از آمازون خريده‌ام يک روبات کشيده با صورت نارنجی و دور چشمان سياه و گوش‌های چهارخانه سياه و سفيد. از دو طرف آنتن بالای سر روبات، چند بيضی‌ سياه‌رنگ متصاعد شده‌ است. ازم می‌پرسد:

«چه طوری زيرش بنويسم:

if you want me to shoot poop out of my head pay me 300 cents ؟»

روز جهانی زبانِ مادری، پدری، و بی‌پدری

مارس 1, 2008

ديروز سر کلاس فارسی بخشی از پادکست بی‌بی‌سی روز بيست و يکم فوريه، دوم اسفند، را برای دانشجويانم پخش کردم. موضوعش «روز جهانی زبان مادری» بود. چهل و پنج ثانيه‌ی ابتدای پادکست را پخش کردم و گفتم: «خوب بگوييد ببينم چه شنيديد؟»

مجيب، پسر بلند قد خوش‌تيپ افغان که دانشجوی سال آخر ليسانس است، گفت «درباره‌ی روز جهانی زبان…» حرفش را قطع کردم و گفتم: «بله بله درست است ولی بگذار ببينم کس ديگری می‌داند؟». رويم را کردم به هارپريت، دانشجوی سيک اهل تگزاس که اخيرآ با يک دختر آمريکايی موبور ازدواج کرده: «هارپريت تو بگو. چه شنيدی؟ کلمه‌ای؟ جمله‌ای؟ اصطلاحی؟ چيزی؟»

هارپريت: «زبانِ رسمی؟»

«آفرين». روی تخته سفيد نوشتم «زبانِ رسمی». «ديگر چه؟»

هارپريت: «زبانِ محلی؟»

«بله خيلی خوب. ديگران بگويند. ديگر چه شنيديد؟»

آيدای، که قزاق است و لهجه‌اش به نظر من از همه بامزه‌تر، گفت «بيستم فوريه؟». روی تخته نوشتم. جيسون، کارمند وزارت خارجه، گفت «يونسکو» و «کردی». «آفرين ديگر به چه زبان‌هايی اشاره کرد؟» گفتند: بلوچی، ترکی. حميد، که ايرانی‌ست، گفت «زبان بومی». نوشتم. ويگنش، دانشجوی فوق ليسانس اديان، گفت «در خطر». نوشتم.

بيستم فوريه را به بيست و يکم فوريه تغيير دادم. «البته درستش بيست و يکم فوريه بود. خوب بيست و يکم فوريه چه روزی‌ست؟ اگر گفتيد؟»

سکوت.

«روز تولد من است.»

کمی خنده. تولدم را تبريک گفتند. لکشمی، برادر کوچکتر ويگنش که دانشجوی دکترای اديان است و درباره‌ی تصوف و هندويسم تحقيق می‌کند، گفت: «اه تولد من هفدهم فوريه است.»

«مبارک باشد. خوب، به‌جز تولد من، بيست و يکم فوريه چه روزی‌ست؟ همان که مجيب گفت، روز جهانی زبان چه؟» آيدای گفت «زبانِ مادری؟». «خوب زبان مادری يعنی چه؟ آيدای زبانِ مادری تو چيه؟»

آيدای:‌ «مادر من با من روسی صحبت می‌کرد. ولی زبان قزاقستان قزاق است. نمی‌دانم زبان مادری من قزاق است يا روسی؟»

چند تا خط بين کلمه‌هايی که روی تخته نوشته‌بودم کشيدم. «خوب برای چه يونسکو بيست و يکم فوريه را به‌عنوان روز جهانی زبان مادری تعيين کرده ا‌ست؟»

ديگر ارتباطش واضح بود. چند نفر به همراه هم توضيح دادند که بعضی زبان‌های محلی به علت تسلط زبان‌های رسمی/ملی درخطر نابودی هستند و يونسکو می‌خواهد نجاتشان دهد. چند تا مثال زدند. زبان‌های بومی آمريکايی. بعضی زبان‌ها در پاکستان. ويگنش گفت‌ «به‌نظر من اين‌کار هيچ فايده‌ای ندارد».

ازشان خواستم چند دقيقه در گروه‌های دونفره با هم صحبت کنند و از يکديگر درباره‌ی زبان‌های «مادريشان» سؤال کنند. ديگر چه زبان‌هايی بلديد؟ درباره‌ی زبان مادريتان چه احساسی داريد؟‌ آيا وقتی زبان مادريتان را می‌شنويد قلبتان تاپ تاپ می‌کند؟ (آيدای خنديد و تکرار کرد «تاپ تاپ»)

طبعآ هيچ‌يک از دانشجوهای من رابطه‌ی ساده‌ای با زبان‌هايی که بلدند ندارند. لکشمی و ويگنش برادر هستند. ويگنش در هند به دنيا آمده و مالايالام بلد است. لکشمی در آمريکا به دنيا آمده و مالايالام بلد نيست. در دانشگاه سنسکريت و عربی و فارسی می‌خواند و هندی هم بلد است. مادر و پدرش بهش می‌گويند چرا مالايالام ياد نمی‌گيری؟ می‌گويد اين زبان‌های ديگر برايش اولويت بيشتری دارند.

آيدای قزاق و روسی بلد است. ولی روسی را بهتر صحبت می‌کند چون در خانواده‌اش هميشه روسی صحبت کرده. ازش می‌پرسم: «وقتی به دوستانت در قزاقستان ايميل می‌زنی به روسی می‌نويسی يا به قزاق؟». می‌گويد: «سعی می‌کنم به قزاق بنويسم چون اگر بخواهم در قزاقستان کار پيدا کنم الآن به زبان قزاق اهميت بيشتری می‌دهند».

حميد با پدرش فارسی صحبت می‌کند. با مادرش انگليسی حرف می‌زند و او جوابش را به فارسی می‌دهد. می‌گويد با خواهرش نمی‌تواند فارسی صحبت کند.

هلنا می‌گويد زبان مادريش انگليسی است ولی هيچ احساسی نسبت به آن ندارد، شايد چون انگليسی زبان جهانی شده است.

ازشان پرسيدم: «به نظر شما چرا می‌گويند زبان مادری؟ چرا نمی‌گويند زبان پدری؟ مگر پدر با بچه‌اش حرف نمی‌زند؟»

مجيب می‌گويد که جايی خوانده است که بچه از درون رحم مادرش صدای او را می‌شنود. اين است که از همان دوران جنينی با زبان مادرش آشناست (بالا را ببينيد چند تا از زبان‌های «مادر» همان زبان «مادری» هستند). ويگنش می‌گويد زبان مادری به «ميهن» مرتبط است. چون ميهن در خيلی از کشورها به مادر تشبيه می‌شود.

به خودم گفتم آخ جون. نقد ايدئولوژی.

افسانه نجم‌آبادی در بخشی از کتاب زنان سيبيل‌دار و مردان بدون ريش بحثی نشانه‌شناختی دارد درباره‌ی گفتار ملی‌گرايانه‌ی ايرانی در اوائل قرن بيستم، و به‌خصوص درباره‌ی بارهای جنسيتی اين نشانه‌ها. مثلآ، در گفتار ملی‌گرايانه، ميهن همواره مادر است: گاهی پيرزنی فرتوت که قدرت‌های خارجی تهديدش می‌کنند. گاهی زنی جوان و زيبا که پسران برومند کشور را در آغوش خود می‌پروراند. مردان ميهن بايد از ميهن، که مادر و بنابراين ناموسشان است، دفاع کنند. رضا خان يکی از اين مردان است: در کاريکاتوری که در يکی از روزنامه‌های آن دوره چاپ شده بود، ايران خانوم، که پيرزنی قوزی‌ست، از رضاخان، که مردی تنومند و قدبلند است، می‌خواهد که او را در آغوش گيرد تا اين‌که دوباره به زنی جوان و باطراوت تبديلش کند. او شوهر ميهن است و پدر ملت. ميهن به اين ترتيب مثل زن، مثل مادر، منفعل است. مرد/پدر/پادشاه قدرت فعالی است که از او، از جسمش و شرفش، دفاع می‌کند.

بعضی از اين حرف‌ها را در کلاس می‌گفتم. بعضی در فکرم می‌گذشت. مفهوم «زبان مادری» تا حد زيادی مثل مفهوم مام ميهن سمبوليسم جنسيتی گفتار ملی‌گرايانه را تکرار می‌کند (مادر خاک است و زبان. پدر دولت است و قانون. مادر می‌پروراند. پدر ادب می‌کند. مادر مهر می‌ورزد. پدر تحکم می‌کند). ولی به‌جز اين، با خانوادگی‌کردن بتِ «زبان»، آن‌را وارد بازی‌های سياست هويتی می‌کنيم: من کيستم؟ ايرانيم. مرزهايم اين‌جاست. دولتم اين است. زبانم فارسی‌ست. ولی آخر آن‌هايی که نزديک مرز زندگی می‌کنند بلوچ و ترک و عرب و ترکمن و کرد هستند (يک خانم کرد توی پادکست بی‌بی‌سی می‌گويد: زبان من، بعد از روح من و جسم من، سومين چيزی‌ست که با خودم حمل می‌کنم). پس شايد آن‌ها هم بايد زبانشان را با يک مرز و يک دولت پيوند بزنند (پادکست بی‌بی‌سی کمی آهنگ جدايی‌طلبانه داشت. جالب است که بی‌بی‌سی انگليسی، تا جايی که من ديدم، برايش اصلآ اهميتی نداشت که بيست و يکم فوريه روز جهانی زبان مادری‌ست. مگر بريتانيا، آمريکا، فرانسه، آلمان، زبان‌های «مادری» در خطر انقراض ندارند؟). گفتار و سمبوليسم ملی‌گرايانه همواره هسته‌ی جدايی‌طلبی را در بطن خودش می‌پروراند. من فارسی صحبت می‌کنم، و انگليسی و کمی عربی نيز. ولی چرا بايد اين‌چيزها توصيف‌کننده‌ی من باشند؟ دوست دارم اردو/هندی هم ياد بگيرم. و فرانسوی. و چينی (اين‌يکی برای پوززنی پسرم که در مهدکودک دارد چينی ياد می‌گيرد و اخيرآ به من ياد داده که «چينگ‌وا» يعنی قورباغه). و پرتغالی و روسی و ترکی. ولی هيچ‌کدامشان هويت من نيستند. يا اين‌که همه‌شان هستند. من اصلآ هويت ندارم. آنارشی آقاجان.

درباره‌ی رضاخان که صحبت می‌کرديم، روی تخته نوشتم:

«پدر ملت ايران اگر اين بی‌پدر است — به چنين ملت و گور پدرش بايد ريد»

توضيح دادم که شعر از ميرزاده عشقی‌ست، که در جنگ جهانی اول به نفع عثمانی‌ها جنگيد و در سی و يک‌سالگی با گلوله کشتندش (لابد که حرف زيادی نزند). ازشان پرسيدم که شعر را متوجه می‌شوند؟ «بی‌پدر» را همه فهميدند و خنديدند. «گور» را از قبل بلد بودند.

«بچه‌ها می‌دانيد ريدن يعنی چه؟ حميد تو می‌دانی؟»

حميد کمی من و من کرد. دست‌هايش را تکان داد. ساکت شد. دور و برش را نگاه کرد. دوباره کمی من و من کرد. دنبال ترجمه‌ی مناسب می‌گشت.

«it basically means to shit on»

بزرگان ادب

فوریه 28, 2008

از سری گفت‌وگوهای من و پسر پنج‌ساله‌ام درباره‌ی فرهنگ و ادب:

– ما هم توی خونه سی‌دی شعر داريم.

– جدی؟‌ مثلا چی؟

– حافظ. مولوی. و مار آوازخون.

خشم آن مرد نگهبان پارانويد که قرصهای زرد در دست داشت و لاکان را دوست می‌داشت

فوریه 27, 2008

يک دوست قبطی دارم که راجع به معجزه در ميان قبطيان قاهره تحقيق می‌کند. با هم هفته‌ای دو سه بار می‌رويم ورزشگاه. او روی دستگاه ايلپتيکال می‌دود و من پارو می‌زنم. آدم عجيب و غريب و دوست‌ داشتنی‌ايست. هم خودش و هم همسرش. هر دو گياه‌خوارند (دوستم در مدت روزه‌داری که به عيد ميلاد مسيح – هفتم ژانويه – ختم می‌شود ويگن بود. من هرکاری بتوانم بکنم بعيد می‌دانم بتوانم هيچ‌وقت ويگن باشم). می‌گويد قبطی‌های ديگر هميشه به‌خاطر ريشش به او گير می‌دهند و فکر می‌کنند که يهودی يا مسلمان است. فکر می‌کنم اولين بار آهنگ‌های باب مارلی را در ماشين او شنيدم. اسپانيولی صحبت می‌کند (برای فوق ليسانسش درباره‌ی زاپاتيستاها تحقيق کرده بود) و با هم گاهی تمرين عربی می‌کنيم. مثلآ يک روز که رفته بوديم ورزشگاه، کارم که تمام شد آمدم دم دستگاه ايلپتيکالش و پرسيدم: «خلصت؟». با خنده برايم توضيح داد که بچه‌های مصری وقتی از ريدن فارغ می‌شوند مادرانشان را صدا می‌زنند و می‌گويند «خلصت!».

داشتيم راجع به يکی از فصل‌های تزش صحبت می‌کرديم، درباره‌ی معجزه و عليت. می‌گفت دارد کمی با افکار هيوم ور می‌رود. گفتم شايد خوب باشد کمی غزالی بخوانی، آن‌جا که در تهافت الفلاسفة درباره‌ی عليت و معجزه صحبت می‌کند، چون بعضی افکارش خيلی شبيه هيوم هستند (هرچند نتيجه‌ای که درباره‌ی معجزه می‌گيرد کاملآ مخالف هيوم است) و حتی بعضی می‌گويند که رابطه‌ی مستقيمی بين آراء غزالی و هيوم وجود دارد. گفت شايد اين‌کار را بکند، هرچند کلآ از فلسفه چيز زيادی سرش نمی‌شود. قرار شد برويم دفترم که کپی فصل مربوطه را بدهم بهش. (بعدآ فکر می‌کنم تنها جايی از مطلب را که خوانده بود آن‌جايش بود که غزالی می‌گويد اگر يک کتاب را در خانه‌ام بگذارم، چه تضمينی وجود دارد که تبديل به يک اسب نشود و خانه را با مدفوعش به گند نکشد؟)

ساختمان ما از پايان ساعت اداری تا نيمه‌شب نگهبان دارد. روزهای هفته، از ساعت پنج به بعد، معمولآ جيمی است، که قبلآ افسر پليس ارتش بوده و اگر درست به ياد بياورم خيلی وقت پيش به‌خاطر الکلی بودن يا مصرف مواد مخدر اخراج شده. بعدآ خودش را جمع و جور کرده و شده نگهبان دانشگاه. آدم بامزه و پرحرف و خل و چلی‌ست که از رمان‌های فانتزی و کشتی فول کنتاکت خوشش می‌آيد. من معمولآ وقتی می‌بينمش اگر سرش خلوت باشد گوشی موبايلم را در می‌آورم و شروع می‌کنم با خودم حرف زدن، که مجبور نباشم دو ساعت روی پا بايستم و به داستان‌های او گوش بدهم (وقتی شروع می‌کند به حرف زدن رويم نمی‌شود حرفش را قطع کنم و بگويم «برادر دمت گرم ولی من کار دارم»). گاهی اين‌طوری خودخواه می‌شوم، ولی خوب او هم بايد گاهی مراعات احوال ما را بکند. تا حالا چندين بار به مدت يک ساعت يا بيشتر از ماجراجويی‌های دوران جوانيش با مافيای ايتاليايی شهر گفته. از جيب‌بری دم رودخانه گرفته تا دعوا با رستوران‌داران چينی که با ماشين به قصد کشت دنبال گنگشان کرده بودند. هميشه از اين داستان‌ها شروع می‌کند و می‌گويد و می‌گويد تا برسد به گله از خودخواهی و حرامزادگی يکی از استادان روانشناس آمريکايی ساختمان که خيلی معروف است و فکر می‌کند از کون فيل افتاده، و از طرف ديگر مهربانی و افتادگی يکی از استادان روانشناس هندی همين ساختمان. «آخر بايد يک رابطه‌ای بين دانش و افتادگی باشد ديگر مگر نه؟». يک بار سر زندانيهای گوانتانمو باهاش حرفم شد و برای اين‌که بحث بالا نگيرد زود پريدم توی آسانسور. از آن موقع در مواقع لزوم از تکنيک تلفن استفاده می‌کنم.

نگهبان ديگر، که روزهای شنبه و يکشنبه کار می‌کند، يک خانم مسن خيلی مهربان سياه‌پوست است. هر وقت مرا می‌بيند از پسرم می‌پرسد، چون گاهی آن‌جا می‌برمش تا برای خودش صفحه‌های نقاشی پرينت کند. دخترش ظاهرآ طلاق گرفته و شوهر سابقش آدم بی‌مصرفی‌ست که زن و بچه را ول کرده و هزينه‌شان را هم نمی‌دهد. بزرگ کردن بچه هم تا حدودی افتاده گردن مادربزرگ. گفت‌وگوهای ما معمولآ محدود می‌شود به اظهار نظر راجع به وضع هوا و اين‌که پسرم چطور است و کی دوباره می‌آورمش. يک‌بار بايد برايش يک چيزی بپزم ببرم…

می‌رسيم به نگهبان سوم. شبهای شنبه و يکشنبه کار می‌کند، بعد از شيفت خانم سياه‌پوست. اسمش را نمی‌دانم ولی شايد به زودی ازش بپرسم،‌ چون آدم ديوانه و جالبی‌ست هرچند فکر می‌کنم هيچ‌کس درکش نمی‌کند. فکر می‌کنم چهل و خرده‌ای سالش باشد. سفيدپوست است با هيکل درشت و کمی سنگين و ناميزان (جيمی به نظرم بايد مرتب ورزش کند چون هيکل خوبی دارد، و خوب قبلآ هم ارتشی بوده و کلآ جمع و جورتر است). صدای زيری دارد و فکر می‌کنم توی اپرا می‌توانست کنترالتو باشد! از همه‌ی نگهبا‌ن‌ها در کارش جدی‌تر است، تا حدی که به نظرم آبسسيو می‌آيد. گاهی روی در ساختمان يک علامت نصب می‌کند که لطفآ محکم در را ببنديد و مطمئن شويد که پشت سرتان قفل شده است. اگر بگويم هر پانزده طبقه‌ی ساختمان را ساعتی يک‌بار چک می‌کند و تک تک درها را امتحان می‌کند اغراق نکرده‌ام. اسم مرا می‌داند و هروقت مرا می‌بيند می‌گويد: «فلانی بله؟». بعد که اسم و ساعت ورودم را می‌خواهم ثبت کنم می‌گويد «چهار و نيم خوب است قربان» (يا هر ساعتی که هست).

با دوست قبطيم وارد ساختمان شديم. يک‌شنبه عصر بود و شيفت نگهبان سوم. داشتم نامم را می‌نوشتم که نگهبان گفت: «شما انسان‌شناس هستيد مگر نه؟». سرم را به نشانه‌ی تاييد تکان دادم. يک بسته قرص زرد رنگ توی دستش بود و همين‌طور که روی صندليش لم داده‌بود، قرص‌ها را تکان می‌داد.

با صدای زير ولی قویش پرسيد: «ريشه‌ی خشم چيه؟».

نگاهی به دوستم کردم. «والا نمی‌دونم. اين سؤال رو بايد از روانشناس‌های ساختمون بپرسيد!».

نگهبان انگار که راضی نشده باشد ادامه داد: «چه‌جوريه که آدم می‌تونه کاملآ نرمال و آروم باشه ولی بعد يک دفعه خشم تمام وجودش رو بگيره؟ شما لاکان خونديد؟ می‌فهميد لاکان چی می‌گه؟ چون من احساس می‌کنم گاهی کاملآ غير قابل فهمه. می‌خوام بدونم دانشگاهيها هم براشون سخته فهميدن لاکان؟». (من هرگز لاکان نخوانده‌ام و نخواهم خواند و خيلی اگر حوصله کنم بروم سمت سايکوآناليز شايد روزی در آينده‌ی دور بروم ژيژک بخوانم)

گفتم: «نه من لاکان تا حالا نخوندم. برای ما هم راحت نيست فهميدنش. بعد هم فکر می‌کنم لاکان ديوانه بوده» (اين‌رو همين‌جوری گفتم چون يک لحظه به نظرم آمد از کسی شنيده بودم که لاکان ديوانه بوده و خوب گاهی هم حرف الکی و تاييدنشده می‌زنم).

«آهان. نمی‌دونم. اين حرف‌ها چيه که درباره‌ی بدن می‌زنه؟ می‌دونين؟ که بدن انگار خيلی مساله‌ی مهميه».

می‌دانستم که دوستم مثل من خنده‌اش را محکم کنترل کرده و منتظر است که وارد آسانسور شويم. به‌جای من گفت: «خوب با اجازه!».

بعدآ داشتم فکر می‌کردم که بايد يک‌بار بنشينم درست و حسابی با اين نگهبان حرف بزنم. البته اگر حوصله‌ی حرف‌زدن داشته باشد. چون برعکس جيمی فکر می‌کنم خيلی آدم پرحرفی نيست و اگر هم چيزی می‌گويد برای اين است که دارد سعی می‌کند مساله‌ای را حل کند و با تو در ميانش می‌گذارد تا ببيند چه می‌شود – ولی به همان راحتی هم حرفش را پس می‌گيرد و ادامه را موکول می‌کند به بعد – يا به هيچ‌وقت. ولی از طرفی هم کمی ازش می‌ترسم، جوری که از جيمی و خانم مهربان سياه‌پوست هرگز نمی‌ترسم. نمی‌دانم به‌خاطر صدايش است، يا به‌خاطر نگاهش، يا قرص‌های زردش، يا لاکان خواندنش.

خوشبختی و نقد بورژوايی فرهنگ

فوریه 26, 2008

من توی دانشگاهم کمک مدرس فارسی سال دوم هستم. روزهای دوشنبه و چهارشنبه و جمعه، استادِ درس با دانشجوها کار می‌کند. الآن دارند قسمتی از قصه‌ی رستم و اسفنديار شاهنماه را می‌خوانند. قبلش کمی سعدی و ايرج ميرزا خوانده‌بودند و بعدآ هم قرار است مولانا و حافظ و هدايت و پروين اعتصامی بخوانند. روزهای سه‌شنبه و پنج‌شنبه، من بهشان درس می‌دهم – روزی يک ساعت. تقريبآ تمام يک ساعت را فارسی صحبت می‌کنيم، به جز شايد جمله‌ای اين‌جا يا آن‌جا برای توضيح مطلبی که جور ديگری نمی‌شود بيان کرد. دانشجوهايم آمريکايی و هندی و پاکستانی و افغان و ايرانی و قزاق هستند. چندتايشان دانشجوی ليسانس هستند، و بقيه فوق ليسانس و دکترا. به دلايل مختلف فارسی می‌خوانند: يکی که مهندس ايرانی‌ست می‌خواهد کلآ زبان «مادری‌اش» را بهتر صحبت کند و خواندن و نوشتن بياموزد. ايرانی ديگر می‌خواهد دکترای تاريخ بگيرد و راجع به تاريخ معاصر ايران کار کند. ديگری هندی‌ست و دانشجوی دکتراست و درباره‌ی روابط تاريخی متفکران هندو و مسلمان تحقيق می‌کند و می‌خواهد به حوزه‌ی علميه‌ی قم برود و بتواند مطالب فقهی و فلسفی را به فارسی و عربی بخواند و درباره‌شان بحث کند. يکی ديگر قزاق است و دانشجوی فوق ليسانس مطالعات آسيای مرکزی‌ست و می‌خواهد به تدريج مطالب دری و تاجيکی بخواند. ديگری آمريکايی‌ست و فوق ليسانسش به زودی تمام می‌شود و وزارت خارجه‌ی آمريکا بهش پيشنهاد کار داده و لابد می‌خواهد مشاور سياست خارجی درباره‌ی مسائل مربوط به ايران شود و من به او هم، حتی، لبخند می‌زنم.

يکی دو تا کتاب هست که مثلآ قرار است استفاده کنيم، هرچند من کلآ مخالف کتاب ثابت برای تدريس هستم. برای همين از پادکست‌های بی‌بی‌سی و راديو زمانه استفاده می‌کنم، و گزارش‌های تلويزيونی ايرانی که در يوتيوب پيدا می‌کنم، و کليپهای موسيقی، و مطالب وبلاگی، و شعر، و مطالبی که از روزنامه‌های ايرانی گير می‌آورم، و انيميشن‌های پليس ايران برای آموزش رانندگی. و البته بيش از هرچيز از صدا و زبان و بدن خودم! يک صفحه‌ی پلاسمايی بزرگ توی کلاسم دارم و اتصال پرسرعت به اينترنت که خيلی به‌کارم می‌آيد.

سه‌شنبه که سر کلاس رفتم کارمند وزارت خارجه بهم گفت: «شما امروز خوش‌لباس شده‌ايد.»

– «ممنونم جيسون [نامها مستعار هستند]. يعنی روزهای ديگر بدلباس هستم؟»

بعد روی تخته نوشتم «خوشبختی» و ازشان خواستم توضيح بدهند که به‌نظرشان اين کلمه يعنی چه. هرچه می‌گفتند روی تخته می‌نوشتم. اول فکر می‌کردند «بخت» همان «شانس» است و خوشبخت همان خوش‌شانس. بعد به آيدای گفتم خوب بگو ببينم تو خوشبختی؟ گفت بله. پرسيدم چرا؟ آن‌وقت توضيح داد که، مثلآ، دانشگاه خوبی می‌روم، پدر و مادرم سالم‌اند. دوستانم را دوست دارم. جوان‌ام.

و قس علی هذا با بقيه.

کمی آن‌وقت راجع به «ذهنی» و «عينی» و «مادی» و «معنوی» حرف زديم، و می‌خواستم اين چيزها را به خوشبختی ربط بدهند.

بعد بهشان متن يک شعر را دادم:

خوشبختی يعنی يک مرد خيکی
حساب بانکی، ماشين مشکی
ازدواج شکل يک زن چاق است
دست‌پخت عالی، جهيزيه کامل

خانواده يعنی چند تا بچه لوس
آخر هفته جاده چالوس
عشق يعنی دختر شريک بابا
عروسی که کردی بيا سهمت را بردار

اين است معنی روزمرگی
گم شديم توی پيچ و خم زندگی

موفقيت يعنی قبولی توی کنکور
رفتن به کانادا با رشوه و پول
معروفيت يعنی يک عکس و امضا
از مهران مديری، رضای گلزار

اخبار يعنی نشريه زرد
شادمهر فرار کرد، هديه شوهر کرد
پول يعنی فلسفه وجودی
اگر داری هستی، نداری هيچ‌وقت نبودی

اين است معنی روزمرگی
گم شديم توی پيچ و خم زندگی

تفريح يعنی سريال بی‌مزه
فوتبال ديمی، ساندويچ بدمزه
ای داد از روزمرگی

مشغوليت يعنی ماشين‌سواری
شهرک به بالا، جردن به پايين
گم شديم توی پيچ و خم زندگی

شخصيت يعنی گوشی موبايلت
آدرس خانه‌ات يا مارک روی شلوارت
خوشبختی يعنی يک مرد خيکی
اين است معنی روزمرگی

ازشان خواستم که چند دقيقه متن را بخوانند و بعد دوباره درباره‌اش صحبت کرديم. آيدای فکر می‌کرد شعر يک ربطی به «مرگ» دارد (روزمرگی). «آفرين آيدای! البته که دارد. روزمرگی و روز-مرگی». يکی پرسيد مهران مديری يعنی چه. نشريه‌ی زرد را همه می‌شناختند – برد پيت و آنجلينا جولی پای ثابت ورژن آمريکايی‌اش هستند. بابک همان اول گفت: «اين شعر نقد زندگی روزمره ايرانی‌ست». برايشان توضيح دادم که «ديم» نوعی سيستم آبياری‌ست، کنکور درواقع کلمه‌ای فرانسوی‌ست، و جردن و شهرک مناطق «باکلاس» در تهران هستند.

بعد اين را نشانشان دادم.

تمام که شد باز هم کمی راجع به شعر و خوشبختی و کيوسک صحبت کرديم.

دقيقه‌ی آخر کلاس، قبل از اين‌که زنگ ساعت بزرگ کليسای آن‌ور خيابان به صدا دربيايد، ديدم نمی‌توانم نقد ايدئولوژيک نکنم. اين‌جا ديگر به انگليسی: ولی بچه‌ها، اين نقد به نظرتون چه جور نقديه به جز نوعی چس‌ناله‌ی بورژوايی که «چرا من حوصله‌ام سر رفته؟». خداوکيلی، غير از «پول يعنی فلسفه وجودی – اگر داری هستی، نداری هيچ‌وقت نبودی» که می‌توانست از زبان حضرت مارکس بيان شود، و مثلآ قسمت آخر که درباره‌ی مارک روی شلوار و گوشی موبايل است، بقيه‌ی شعر چيست به‌جز چس‌ناله‌های بورژوايی؟ اگر به جای مرد خيکی مرد شش‌بسته‌ای بود و به جای ماشين‌سواری جردن به پايين پاراگلايدر و بانجی جامپينگ بود ديگر «روزمرگی» روزمرگی نبود؟

يا اصلآ برای غير بورژوا «روزمرگی» معنی دارد؟